جوان آنلاین: روایتهای برادرانهاش بعد از گذشت این همه سال برای او دشوار، اما شنیدنی بود، اما به خاطر زنده نگه داشتن یاد شهدا و نام برادر همراهیمان کرد. او از برادرگفت، از سرباز فراری زمان شاه، از ولایتمداری برادر و روزهای حضورش در جبهه و نهایتاً از شهادتی که در روزهای عملیات والفجر ۸ نصیبش شد. آنچه در پی میآید ماحصل همکلامی ما با مرتضی رحیمیان، برادر جهادگر شهید عملیات والفجر ۸ مسعود رحیمیان است.
دانشجوی تکنولوژی
برادرم متولد سال ۱۳۳۵ بود. اهل سمنان که تحصیلات ابتدایی و دبیرستانش را در زادگاهش به پایان رساند. او به درس و علم علاقه زیادی داشت به همین دلیل برای ادامه تحصیل راهی دانشکده تکنولوژی سمنان شد و توانست دیپلم مکانیکش را دریافت کند. او تا فوق دیپلم ادامه تحصیل داد. مسعود برای خدمت سربازی به تهران رفت و همزمان با شروع انقلاب اسلامی و با فرمان امام خمینی از پادگان محل سربازی فرار کرد و به صفوف انقلابیها ملحق شد. او بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل جهاد سازندگی به عضویت این نهاد در آمد.
شهادتی که لیاقت میخواهد!
با شروع جنگ تحمیلی از طریق جهاد، داوطلب اعزام به جبهههای نبرد شد و در جبهه مسئول تعمیرگاه بود و با همین عنوان بارها به مناطق غرب و جنوب کشور اعزام شد. او در جبهه در رفت و آمد بود. یک مرتبه که تازه از جبهه برگشته بود برای یکی از دوستانش کاری پیش آمد و از مسعود درخواست کرد به جایش به مأموریت برود. او هم قبول کرد. هنگام حرکت دوستش آمد و گفت: «مسعود! نمیخواهد به جبهه بروی، هر جوری باشد خودم میروم.»
مسعود گفت: «برای چه؟» دوستش گفت: «خواب دیدم شهید میشوی.»
مسعود گفت: «برو به کارهایت برس. شهادت لیاقت میخواهد و نصیب هر کسی نمیشود. بعد هم سوار اتوبوس شد و رفت.»
شهادتش را شوخی گرفتم
حاج حسین دولتی یکی از همرزمان شهید از لحظه شهادت مسعود برای ما اینگونه روایت میکند: کسی فکر نمیکرد منطقه را بمباران کنند. هوا سرد بود و بارانی، اما هواپیماهای دشمن حمله را شروع و تمام منطقه را بمباران کردند. من هم زخمی شدم. مسعود از سنگر بیرون پرید و آمد کمکم. گفتم: «مسعود! مگر نمیبینی دشمن دارد بمباران میکند، برو پناه بگیر!»
ولی او کار خودش را انجام میداد. مرا بغل کرد. به سنگر رساند و گفت: «حالت خوبه حاجی؟»
گفتم: «آره، خوبم!»
در همان لحظه بمب دیگری منفجر شد و مسعود شروع به گفتن شهادتین کرد. گفتم: «مسعود! پاشو شوخی نکن، حالا حالاها تو شهید نمیشوی.» دیدم حرکت نمیکند. دوباره گفتم: «پاشو فیلم بازی نکن!» ناگهان متوجه شدم سینهاش ترکش خورده است و از قلبش خون میآید. لبهایم را روی لبهایش گذاشتم. نفسهای آخرش را میکشید. سریع او را به بیمارستان صحرایی رساندم، ولی در میان راه به شهادت رسید.
خیرخواه مردم
خبر شهادتش نه تنها برای خانوادهاش که برای بسیاری تلخ بود. دوستانش با شنیدن خبر شهادتش خیلی متأثر شدند؛ مردم هم همین طور. او کمکرسان و خیرخواه مردم بود. بعد از شهادتش پیرزنی را دیدم که گریه میکرد. گفتم: «چرا گریه میکنی؟»
گفت: «شهید مسعود خیلی به ما کمک میکرد. با ماشین خودش برای ما نفت میآورد و مایحتاجمان را تأمین میکرد.»
پدر شهید وقتی خبر شهادت فرزندش را در ۲۱ بهمن ۱۳۶۴ شنید دست به قلم شد و اینگونه برای شهادت فرزندش شعر سرود:
با دلی پر خون به دست کافران گشتی شهید
در جهان از ظلم و کین بعثیان گشتی شهیـد
روسفیدم کردیای محبوب من گشتی شهید
بیپناهم کردی لیک از بهر حق گشتی شهید
همـدمت زهـرای مرضیه است در خلد برین
چونکه در والفجر هشت با نام او گشتی شهید